گاندی خطاب به معشوقه اش:
خوب من هنردرفاصله هاست.......
زیاد نردیک به هم می سوزیم و زیاددورازهم یخ می زنیم.
تو نباید ان کسی باشی که من می خواهم و من نباید ان کسی باشم که تو می خواهی.
کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت است یا آرزوهایت.
من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو بهترین خودت برای من.....
خوب من هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها......
میل رفتن به سرش بود که تنها ماندم
بودنم دردسرش بود که تنها ماندم
عاشقی بار بزرگی ست نگیرد هر دوش
قدرت مختصرش بود که تنها ماندم
.
.
.
دلتان کنار یار و یار همراهتان باد
بی چتر غزل بارشِ چشمانِ تو زیباست
دیدارِ نگاهِ تو مرا اوجِ تمناست
سربسته نگویم ،همه یِ شهر بدانند
آرامِ دلم وقتِ به چشمِ تو تماشاست
باعشقِ تو بالاروَم از قله یِ هستی
این قطره ی دل از کَرَمِ عشقِ تو دریاست
گفتند:وصالِ تو مگر خواب ببینم
فرهادِ دلم عاشق شیرینیِ رویاست
شب تاسحر از آرزویِ خویش سُرایم
در دستِ دعایم گلِ دیدارِ تو پیداست
((مهدی زکی زاده قریه علی))
تقدیم به حوای روزگارم...همسرم:
.
.
.
کنارت چایِ خود را سرد می خواهم
تُرا در تکیه گاهی، مرد می خواهم
تُرا در حالتِ روزی که می رفتم
ومی گفتی به من :برگرد ، می خواهم
طلوعِ گرم ِ خورشیدِ نگاهت را
به صحرایِ شبِ دلسرد می خواهم
کمی هم مهربانی از تو گه گاهی
برایِ خسته یِ شبگرد می خواهم
بهارِ سرخی از گلخنده هایت را
به جانبخشیِّ برگِ زرد می خواهم
تُرا،حوّایِ مهرآیین ،بهشتی خو
به رسمِ آدمی همدرد می خواهم
((مهدی زکی زاده قریه علی))
گل واژه یِ ایثار در چشمِ تو معنا می شود
از قطره قطره علمِ تو اندیشه دریا می شود
درکارِ دنیا هر گره افتاده از نادانی است
با دستِ دانش پرورَت یک یک زِهم وا می شود
گُم کرده یِ هر مومنی علم است در نزدِ رسول
در پرتوِ ایثارِ تو ،گُم گشته پیدا می شود
چون شمع می سوزی اگر،می سازی انسانی دگر
با تکیه بر دستانِ تو،افتاده دل پا می شود
فرمود مولا(ع) :بنده بر درگاهِ حرف آموز شو
خواهم ببوسم دستتان...اجازه آقا ... می شود
از درستان آموختم آیینِ عشق و مهر را
در باغِ فکرم از شما گل ها شکوفا می شود
از مهد ،وقتی تا لحد،باید که علم آموختن
(روزِمعلم) روزِ عشق ،هر روزِ دنیا می شود
مبارک باد روز معلم بر فرهنگیان فرهیخته و دانش اموزان اهل علم و ایمان و عمل
((مهدی زکی زاده قریه علی))
صحبت ازگل با گل آرایان خوش است
چشم هایت راغزل باران خوش است
برلبانم خنده راباور مکن
دوری ات رادیده ی گریان خوش است
کوبه کوه،صحرا بصحرا،شهر شهر
درهوایِ عشق سرگردان خوش است
با نمک،حقِ نمکدان واجب است
پایمردی بر سرِ پیمان خوش است
زندگی پایان پذیرد نیک و بد
خاک اگرگردیم درگلدان خوش است
گر(عزیزی) هست در تقدیر تو
چون خدا خواهد ترا زندان،خوش است
ازکنارِ عده ای ساکت گذر
صحبت از گل با گل آرایان خوش است
((مهدی زکی زاده قریه علی4/2/93))
آسمان شبم آبستنِ صبحی دگراست
باتودرچشمِ تَرَم بارقه هایِ سحراست
بختِ بد،تلخیِ بسیارکُند،اماهست
در دلم عشقِ تووسختیِ آن مختصراست
ازشهابی که گذرکردچنین فهمیدم:
عمرِمن نیزهمینگونه سریع درگذراست
درچنین فرصتِ کم آنکه به عشق اندیشد
نیک پنداروخوش اندیشه وصاحب نظراست
تاسحر صحبتِ گل بود میانِ من ودوست
عمرِ گل با همه کم بودنِ آن پرثمراست
(چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی)
موقعِ یادِتو،اندوهِ جهان پشت دراست
((مهدی زکی زاده قریه علی4/2/93))
((شبی در گلخانه ی حاج احمد زکی زاده ....چهارباغ کرج))
می بَرَم بر دوشِ دل تابوتِ حسرت هایِ خویش
حُکمِ مرگِ آرزوها را نوشتم پایِ خویش
صبر کردم ،صبر دارم بر عذابِ دوری اَت
سخت بی تابم ولیکن از دلِ شیدایِ خویش
در پِیِ آرامشم ،صحرا بِصحرا،کو به کوی
یافتم درچَشمِ آرامِ تو ناپیدایِ خویش
بختِ بد ناسازگاری می کند اما چه غم؟
تا که دارم سازگاری با دلِ رسوایِ خویش
نیستی پیشم ولی دریادم هردم حاظری
عشق – بی شک – می نشاند هرکسی را جایِ خویش
گوش اگر گوشِ تو و گر ناله باشد ناله ام
می رسانم با غزل بر گوشِ تو آوایِ خویش
دل به اقیانوسِ مردم از چه می بندی؟ بکوش
تا بگیری روزیَت را از دلِ دریایِ خویش
زندگی با همت و تقدیر معنا می شود
هست در دستانِ هرکس آخرت،دنیایِ خویش
مهدی زکی زاده 2/2/93