می بَرَم بر دوشِ دل تابوتِ حسرت هایِ خویش
حُکمِ مرگِ آرزوها را نوشتم پایِ خویش
صبر کردم ،صبر دارم بر عذابِ دوری اَت
سخت بی تابم ولیکن از دلِ شیدایِ خویش
در پِیِ آرامشم ،صحرا بِصحرا،کو به کوی
یافتم درچَشمِ آرامِ تو ناپیدایِ خویش
بختِ بد ناسازگاری می کند اما چه غم؟
تا که دارم سازگاری با دلِ رسوایِ خویش
نیستی پیشم ولی دریادم هردم حاظری
عشق – بی شک – می نشاند هرکسی را جایِ خویش
گوش اگر گوشِ تو و گر ناله باشد ناله ام
می رسانم با غزل بر گوشِ تو آوایِ خویش
دل به اقیانوسِ مردم از چه می بندی؟ بکوش
تا بگیری روزیَت را از دلِ دریایِ خویش
زندگی با همت و تقدیر معنا می شود
هست در دستانِ هرکس آخرت،دنیایِ خویش
مهدی زکی زاده 2/2/93