دوراز تو سیلاب غمی در بسترم جاری ست
شب هایِ چشمم خیس از تصویرِ بیداری ست
خطِّ لبم «اَمَّن یُجیب» ی میشود زیرا
بی تو عدابِ بی کسی کابوسِ تکراری ست
مهتاب هم در سر خسوفِ دیگری دارد
موسیقیِ شب هایِ من آهنگ صدتاری ست
تعبیرِ فالم را منَجِّم ها نمی دانند از بسکه پیشانی نوشتم طرحِ غمباری ست
شیرین ترند از روزگارم قهوه هایِ ترک
احوالِ بختم بدتر از اولادِ قاجاری ست
پرونده ی این عاشق اما تا ابد باز است
عاشق خوشی هایش همین صبر وگرفتاری ست
.
.
م. زکی زاده
کلمات کلیدی:
به قلبم جایِ خود را باز کرد و...
برایم صحبت از پرواز کرد و...
اسیرم دید تا در ورطه یِ عشق
طریقِ تازه ای آغاز کرد و...
سرودم شعرهایِ عاشقانه
گله از تلخیِ آواز کرد و...
نیازم را هزاران باره تا دید
فزون هرلحظه ای بر ناز کرد و...
برای دیدنش رفتم، در بست
بروی دیگری در باز کرد و...
غزل باران چشمانِ ترم را
به خطّی از لبش ممتاز کرد و...
به عطرِ مریمِ دامانِ مهرش
دلم را زنده زین اعجاز کرد و...
ادامه دارد این زیبا حکایت
اگرچه صحبت از ایجاز کرد و...
.
.
م. زکی زاده
غزل ناب عشق ودوستی نقش لبانتان باد انشاءالله
کلمات کلیدی:
در چشم هایت طرحِ عشقی ساده داری
دو جامِ مستی آفرین از باده داری
درسِ محبت خوانده ای درمکتبِ عشق
خود مکتبِ آموزشِ دلداده داری
دل هایِ بسیاری به دامت در اسارت
زیرا مرامِ مردمِ آزاده داری
در سربلندی اسوه ای بر سربلندان
چون خٌلق و خویِ خاکیِ افتاده داری
آرام بخشی، مثلِ دریا، دشت، جنگل
تا قلّه هایِ مهربانی جاده داری
طعمِ غزل دارد تبسم هات، بانو
زآنرو چو من بسیار شاعرزاده داری
.
.
م. زکی زاده
15دقیقه بامداد 20آذر94... کرج ??????????
کلمات کلیدی:
باآنکه عاشق درکنارت کم نداری
درعشق چون من یارِمستحکم نداری
تا شعر میخوانم برایت، یک تبسم...
رویِ لبت بنشان بفهمم غم نداری
با بوسه معنی میشود خطِّ لبانت
شکرِ خدا یک نقطه یِ مبهم نداری
شد سیبِ حوّاگونه ات سرخ از حیا و...
ازمن زمین افتاده تر آدم نداری
گفتی سراب است عشق،سعیَ ت بی ثمر بود
مهر و صفا داری اگر زمزم نداری
شد فتحِ چشمت قله یِ قلب وغرورم
ای وای از بختِ بَدَم، پرچم نداری
.
.
م. زکی زاده??????
کلمات کلیدی:
دلبرم نیست، ولیکن توکه داری خوش باش
در دلِ برف، درآغوشِ بهاری، خوش باش
خنده بر لب زنم اما، دلِ گریانم هست
در برِ دوست، چه شادان و چه زاری، خوش باش
.
.
مانده از ما، برجا
ردِّپایی بر برف
دردناک است ولی
ازسرِ کوچه
دو سویه شده اند
ردِّپایِ من و تو...
در دوراهی از ما
نیست دیگر اثری
یک طرف
من
یک طرف
تو....
و هوایی که سراسر سرماست.
.
.
م. زکی زاده??
کلمات کلیدی:
به خلوت برده بودی دفترم را
وخواندی شعرهایِ آخرم را
به شومینه سپردی برگ برگش
به بادِ صبح ده خاکسترم را
شکارِ آهویِ چشمِ تو خواهم
دوچشمِ شیرگیر، اما ترم را
کجایِ این غریب آباد هستید
نشانی ده، فرستم مادرم را
ترا هم بادلِ من گوشه چشمی ست
شکستی اینکه درکوچه سرم را
.
.
بجز عشقت ازاین پس می سپارم
به فردا، کارهایِ دیگرم را
.
م. زکی زاده
بامدادپنجشنبه آخرِآبانِ سالِ94
کلمات کلیدی: