تصمیم هامان خسته از صغری و کبراست
ازجمله هامان،بیخودی، جنجال برپاست
آلودگی هارا حسابی سرفه داریم
آش بجانِ جنگل و خشکیده صحراست
طرحِ ظریفِ خنده ها را گریه کردیم
برجام هایِ خالی از می سنگِ غم هاست
درشهردستِ مهربانی رویِ دست است
در روستاهامان غریب احساس و رویاست
پسکوچه هامان راشهیدان نام دادند
تصویرِ پیرِ می فروشِ خسته،تنهاست
تاشوقِ تغییر ازسرِ اندیشه دور است
افسوس سهمِ روزِ ما و حالِ دنیاست
.
.
م.زکی زاده
حال و روزِ روزگارمان به از گذشته باد درسایه ی اندیشه و تغییرمناسب انشاءالله
کلمات کلیدی:
درقابِ غزل دیدنِ تصویرِ تو زیباست
هربیتِ غزل چشمِ ترا محوِ تماشاست
گرگانِ حسد دامن یوسف که گرفتند
دیدند که هرگوشه یِ آن دستِ زلیخاست
آدم بزمین خورد وبهشت از نظرش رفت
چون دید که شوقش همه بر قامتِ حواست
راضی به قضا و قَدَرِ خویشم و هر روز
دستانِ مرا وصلِ تو سرشارِ تمنّاست
باقایقِ سهرابی ات ایکاش بیایی...
هرچند که طوفانزده سرتاسرِ دریاست
سرمشق به یک بوسه ده از خطِّ لبانت
ای آنکه لبت منشاءِ ایجاد الفباست
بیهوده به سر آمده دیروزم و امروز....
دل چشمِ امیدش بتو و عشق و به فرداست
شاعر شده اند اینهمه تا رویِ توبینند
درقابِ غزل دیدنِ تصویرِ تو زیباست
.
.
م. ز??
کلمات کلیدی:
صحبت ازعشقِ توشد،خواب فراموشم شد
جلوه کردی تو و مهتاب فراموشم شد
خواندم از خطِّ لبانت غزلی، بوسه چکید...
بر کویرِ لبم و آب فراموشم شد
طرحِ سبزآبیِ چشمانِ تو درعکس نشست
محوِ چشمت شدم و قاب فراموشم شد
طعنه برپیری ورسوایی ام ازعشق؟!!زدم...
دل به دریا، غمِ گرداب فراموشم شد
هرگلی ازتونشان برده: شقایق، مریم
رقصِ نیلوفرِ مرداب فراموشم شد
باتبسم که رسیدی خوشی ام افزودی
دردهایِ دلِ بی تاب فراموشم شد
وصل درطالعِ من نیست، دریغا زین عشق
رعیتم، تو گلِ ارباب، فراموشم شد
.
.
م. زکی زاده
4بامدادجمعه 4دیماه1394??????
کلمات کلیدی:
تاصبح
توشعرمیشدی
ومن
می سرودمت
آن شبی که
قسمتم میشد
گرماگرم نفسهایت
تنفس کنم عشق را
ودربسترآغوشت
رودی شوم جاری
تا شایداین دلِ قطره ای را
به دریای دلت برسانم
درآغوشت
دریامی شوم
بی کرانه
آرااااااام...
کاش تقدیرم
اینگونه خیال انگیز ورؤیایی بود
کاش
.
.
م. زکی زاده
تقدیم به آنکه غزلی ناب است وانگیزه ی سرودن
نیمه شب یلدای 94??
چشمهایت را
پیش روگذاشته ام
هی شعرمیشوم
چقدر غزل ریخته است خداوند دراین آبی وسبزِ توأمان؟
.
.
م. زکی زاده
کلمات کلیدی:
روزهایم بی تویلدا می شود
بی تو پراندوه، دنیا می شود
باتوحالم خوب، اوضاع روبراه
بی توچون طوفان دریا می شود
کاش مهمانم شوی یک شب بشوق
بادلم باشددلت تا می شود
درد، پیشانی نوشتم هست اگر
باتوهردردم مداوا می شود
در دلِ آیینه یِ چشمانِ تو
صورتم یکلحظه پیدا، می شود؟
درقنوتم رودِ اسمت جاری است
دیدنت اوجِ تمنّا می شود
سرزمینِ آرزوهایِ من از
طلعتِ رویِ تو زیبا می شود
شامِ یلدایم غزل بارانِ توست
باتو حافظ هم هم آوا می شود
.
.
.
م. زکی زاده
یادایتان سرشارازشوروشعروعشق ومهروهمدلی وشادی وسلامتی باددرکنارعزیزانتان انشاءالله
کلمات کلیدی:
جوجه ای نشمرده دل را غرق سرما کرده ایم
باغ را تسلیمِ تصمیمِ تبرها کرده ایم
روزمان راتیره ازآلودگی هایِ هوا
هرشبِ دل را چنان شبهایِ یلدا کرده ایم
باغریبان دوستی، بادوستان، بیگانگی
درمیانِ جمع خود را خسته، تنها کرده ایم
شعرهایِ حافظ از ما روی برگردانده اند
نقشِ لب را نوحه یِ اندوه دنیا کرده ایم
شعله برجنگل زدیم و خشکسالِ بیشه هایِ
قایقِ بشکسته را راهیِّ دریا کرده ایم
شدازآن هر روز ویران تر جهان از روزِقبل
چون براهِ دوستی این پا و آن پا کرده ایم
.
.
م. زکی زاده
کلمات کلیدی: