پرونده ی این عشق چرا بسته بماند؟
تا کی دلِ غمدیده ی من خسته بماند؟
خواهم غزلی ناب سُرایم که پس از من
در خاطرِ هر خاطره پیوسته بماند
وقتی که ترا مرهمِ زخمِ دلِ من نیست
بگذار که نالیدنم آهسته بماند
اینجا نفس آینه ها گردوغباریست
دیگر چه غم آیینه چو بشکسته بماند؟
باعشق اگر شخم زده دانه بپاشی
سرسبز و زِطوفان و خزان رسته بماند
م.زکی زاده
بوته های عشقمان سرسبز و رها شده از طوفان غم باد انشاءالله
هرصبح میبندم دلم را روی بالِ عشق
بادستهای شاعری بادستمالِ عشق
برلب تبسم می نشانم،باغزل گویم:
ازهرچه شاید بی خیالی،جز خیالِ عشق
پیغمبراحساس من اعجازکن، اعجاز
شایدکه آدم شد دلم باسیب کال عشق
خواب زمستان خوابها بیند پریشانی
بانو،چوبرسرمیکنی سبزینه شال عشق
فرداجواب هرکسی پای خودش باشد
خواهم به دوشم تابد وزر ووبال عشق
بعدازتو،بانو،منقرض خواهندشد بی شک
نسلِ پلنگ و چشمه ی ماه و زلال عشق
دستم دخیل خرمنِ موی شفابخشت
گویاشود ازبوسه هایت سازِلالِ عشق
م.زکی زاده????
غافل ازمعجزه ی عشق نباشیم ایکاش
گرچه بر لب غزل از عشق، فراوان داریم
دلِ پُرعاطفه ای از همه پنهان داریم
ترس از انکار بجانِ دلمان افتاده ست
سینه ای زخم از الطافِ حسودان داریم
خنده مان، جرم... ولی دم بدم از دشمن ودوست
تیر وطعنه سببِ دیده یِ گریان داریم
شهر از آلودگیِ آب و هوا جان داده
و دراین معرکه ما مردنِ ارزان داریم
وصد البته که از ماست به ما این اوضاع
اینکه در ساحلِ دریا لبِ عطشان داریم
پابرهنه به زمین می خورد از تنهایی
هدیه «پاپوش» برایش دمِ زندان داریم
گره از پایِ دلِ غمزده ای نگشاییم
وفقط رویِ طلب جانبِ یزدان داریم
خالی ازعشق ومحبت، باهمانی تنها...
بی ثمرشاخه، پراز مرغ غزلخوان داریم
.
. م. زکی زاده
دل وجان ونظروگفتارورفتارمان سرشارازعشق باد انشاءالله
به زبان آورم آن گفته که در دل دارم
که برویِ تو دلی عاشق و مایل دارم
یکدم از پیشِ نگاهم نرود عکس تو،چون...
دل و جان بسته براین موی و شمایل دارم
طعنه بر من نزن از پیری و رسواییِ عشق
آخر از عمر –فقط-عشقِ تو حاصل دارم
آهویِ چشم عسلت را به شکارم بفرست
دلِ شیری پِیَ ت ای آهویِ قاتل ،دارم
به جهنَّم ببدندَم چو ببوسم لبِ تو؟!!!
با بهشت – خب چکنم؟!!!-آدمِ مشکل دارم
..م.ز.22/10/94
می کشم ناز نگاهت ، صحبت از انکار نیست
نه ، دوای دوری ات در تلخی سیگار نیست
کوچه های بی تو چون خمیازه های گریه دار
سرشماری کرده ام ،این شهر جز دیوار نیست
قصه ی چشم خمار و حبه ی خال لبت
انتهایش خالی از شب گریه های زار نیست
یک سر سوزن عبور خاطرات بودنت
استخوان سوز است گرچه مدتش بسیار نیست
نیش دارد حرف مردم،روبرو یاپشت سر
اینکه :این بیچاره عاشق گشته هشیار نیست
هرکسی را عشق باشد همنشین روز و شب
حاصلش جز چشم بیدار و تن تبدار نیست
باتمام سختی اش اما نمی داند کسی
لذتی بالاتر از دیدار روی یار نیست
من به ترک یار و یادش، من به ترک عاشقی
ناتوانم....گرچه ترک جان مرا دشوار نیست
مهدی ام،معتاد رویت،دل به عشقت داده ام
می کشم ناز نگاهت،صحبت از انکار نیست
مهدی زکی زاده 6/6/92
عشق است کند ممکن ،هر امر محالم را
شیرین کند عشقی ناب ، تا قهوه ی فالم را
در گوش دلم خواند : تقدیر تو دست توست
پاسخ بدهد عشقم هرگونه سوالم را
روز و شب عمر من با آنکه زمستانی ست
گرم است دلم ،چون عشق ،بسته گره شالم را
تا زمزم مهر دوست در سینه ی من جاریست
برچشمه ی چشمانم ،بین اشک زلالم را
بر شکوه - لبان من - ماه رمضان دارند
خواهم رطب عشقت ، افطار حلالم را
بر قله ی سخت عشق ،پرچم زده وقتی دل
بر گردنم آویزم ، باشوق مدالم را
درجان حسود -آتش-افکنده دل شادم
شد شعله بسر چون دید، گل کرده نهالم را
با آنکه چنان آدم ،تبعیدی ام از جنت
با عشق به حوا - حق - افزوده مجالم را
چون معجزه ی عشقت ،حسی ست مسیحایی
یاد تو دهد نو جان ،افسرده خیالم را
((مهدی زکی زاده 16/4/92))