هرصبح میبندم دلم را روی بالِ عشق
بادستهای شاعری بادستمالِ عشق
برلب تبسم می نشانم،باغزل گویم:
ازهرچه شاید بی خیالی،جز خیالِ عشق
پیغمبراحساس من اعجازکن، اعجاز
شایدکه آدم شد دلم باسیب کال عشق
خواب زمستان خوابها بیند پریشانی
بانو،چوبرسرمیکنی سبزینه شال عشق
فرداجواب هرکسی پای خودش باشد
خواهم به دوشم تابد وزر ووبال عشق
بعدازتو،بانو،منقرض خواهندشد بی شک
نسلِ پلنگ و چشمه ی ماه و زلال عشق
دستم دخیل خرمنِ موی شفابخشت
گویاشود ازبوسه هایت سازِلالِ عشق
م.زکی زاده????
غافل ازمعجزه ی عشق نباشیم ایکاش