هرصبح میبندم دلم را روی بالِ عشق
بادستهای شاعری بادستمالِ عشق
برلب تبسم می نشانم،باغزل گویم:
ازهرچه شاید بی خیالی،جز خیالِ عشق
پیغمبراحساس من اعجازکن، اعجاز
شایدکه آدم شد دلم باسیب کال عشق
خواب زمستان خوابها بیند پریشانی
بانو،چوبرسرمیکنی سبزینه شال عشق
فرداجواب هرکسی پای خودش باشد
خواهم به دوشم تابد وزر ووبال عشق
بعدازتو،بانو،منقرض خواهندشد بی شک
نسلِ پلنگ و چشمه ی ماه و زلال عشق
دستم دخیل خرمنِ موی شفابخشت
گویاشود ازبوسه هایت سازِلالِ عشق
م.زکی زاده????
غافل ازمعجزه ی عشق نباشیم ایکاش
عشق است کند ممکن ،هر امر محالم را
شیرین کند عشقی ناب ، تا قهوه ی فالم را
در گوش دلم خواند : تقدیر تو دست توست
پاسخ بدهد عشقم هرگونه سوالم را
روز و شب عمر من با آنکه زمستانی ست
گرم است دلم ،چون عشق ،بسته گره شالم را
تا زمزم مهر دوست در سینه ی من جاریست
برچشمه ی چشمانم ،بین اشک زلالم را
بر شکوه - لبان من - ماه رمضان دارند
خواهم رطب عشقت ، افطار حلالم را
بر قله ی سخت عشق ،پرچم زده وقتی دل
بر گردنم آویزم ، باشوق مدالم را
درجان حسود -آتش-افکنده دل شادم
شد شعله بسر چون دید، گل کرده نهالم را
با آنکه چنان آدم ،تبعیدی ام از جنت
با عشق به حوا - حق - افزوده مجالم را
چون معجزه ی عشقت ،حسی ست مسیحایی
یاد تو دهد نو جان ،افسرده خیالم را
((مهدی زکی زاده 16/4/92))