خواستم ازتو سخن رانم , سخن تعطیل شد
رو که کردم برغزل ها, انجمن تعطیل شد
زنده ام در شهرِ دودآلوده در درماندگی
دفنِ کارتن خوابِ زارِ بی کفن ، تعطیل شد
ابتدا آدم مقرر بود باشد در بهشت
دشتِ گندمزار و حوا و....بهشتی زیستن تعطیل شد
عشق بی رنگ است،بمحضِ مشکی و طوسی!شدن
عشق های بی ریا و بی فِتَن تعطیل شد
گفته بیجا(مارمولک):راه ها دارد خدا
هر رهی در آن نباشد سودِ من ، تعطیل شد
هیکلی دارم چنان شیشه،تَرَک برداشته
چونکه تزریقِ ویتامین بر بدن تعطیل شد
بوسه برجامِ لبانِ سرخِ سرمستی،حرام
انتقالاتِ انرژی ،تن به تن ، تعطیل شد
سر به زیر اندازم همچون نقطه چینانِ عزیز
انتقاد از خشکیِ کاه و چمن ، تعطیل شد
نسلِ ما می خواست هریک صاحبِ پیکان شود
طالعم بین،صنعتش بیخ و بُنَن تعطیل شد
وقتی از یارانه خوردن چاق و تنبل گشته ایم
جانمی جان این چهل و چند تومن تعطیل شد
مَردَم و در منزل حرفِ آخرین را می زنم
گفتنِ جز(چشم) در منزل به زن تعطیل شد
داده ام کلِ حقوقم را به قبضِ آب و برق
پس خریدِ میوه و گوشت و لبن تعطیل شد
هرچه در گرمابه می خواهی کن آوازت بلند
خودکفاشو،چونکه کنسرتِ خفن تعطیل شد
درهمه دنیا پُر است از فقر و فحشا...اختلاس
گفت بیست و سی که اینها در وطن تعطیل شد
گوشه ای از برف و سرما،گوشه ای از گرد و خاک
کسبِ علم و فن در ایرانِ کهن تعطیل شد
حال آزادم مدیران را بجان فرمان بَرَم
برجِ آزادی به حلقم...اُق زدن تعطیل شد
#مهدی.زکی زاده
از انقلاب سفرکن به سوى آزادى
اگرچه بسته ترافیک گلوى آزادى
هنوز لاله ى سرخ وبنفشه مىکارند
که خوب جلوه کندرنگ وروى آزادى
نگوکه بوسه ى برجام معصیت دارد
شراب ناب بخواه ازسبوى آزادى
تمام حق طلبان ازخداطلب کردند
گره زنددلشان رابه موى آزادى
بهشت,آخررویاى آدم ازآن است
که داردهر طرفش عطروبوى آزادى
به حصر اگرچه همه آب ودانه اش جوراست
به جان پرنده کند جستجوى آزادى
مخواه خوردن حسرت که سفره هابندند
وهست نان ستمگر,هووى آزادى
قرارمان،لب میدان...کناربرج غزل
بلب ترانه ،به دل گفت وگوى آزادى
م.زکى زاده
شادوسلامت وآزاد وعاقبت بخیرباشیم انشاءالله
گفتند که آزادید ، در بنده ی ما بودن...
بر دست تهی رفتن ، زنجیر به پا بودن...
بر عاطفه را کشتن ، بر خنده درو کردن...
بر دوست شدن ،اما ،تنها و جدا بودن...
صد شکر که آزادیم!!!!
در مکتب ما – دارا- همپایه ی سارا بود...
همواره دو دوتا ها ،تفسیر چهارتا بود...
نقش همه در بازی ، بی رنگ و ریا ،شفاف...
ته چهره ی آدم ها در آینه پیدا بود...
افسوس که بر بادیم.
تا درس محبت را شهریوری افتادیم...
در معرکه هایی تلخ ،تا سرسری افتادیم...
آدم شدن ما را ابلیس به بازی داد...
در بارگه حوا از همسری افتادیم...
ما درس بدی خواندیم.
در چاه غم افتادیم ،از چاله ی تنهایی
شد دربدری همراه با ناله ی تنهایی
نیلوفر مردابی ، تا دسته گل ما شد...
پژمرده و دلخون شد آلاله ی تنهایی
انگار بد آوردیم.
تاریخ چه خواهد گفت فردا به سکوت ما؟!؟
بر خشکی دریا و بر سبزی لوت ما...
اکنون که سر سفره نفت است تمنامان...
وقتی که بجز نان نیست در ذکر قنوت ما...
از دست چه ها دادیم؟!؟
برخیز که فکری نو ، طرحی دگر اندازیم...
برخیز که ،تا شب را ، دست سحراندازیم...
برمیوه ی ممنوعه چشمان طمع بندیم...
برخیز درخت غم از ریشه براندازیم...
از ریشه ی فرهادیم.
((مهدی زکی زاده قریه علی – 14/5/92))