جوجه ای نشمرده دل را غرق سرما کرده ایم
باغ را تسلیمِ تصمیمِ تبرها کرده ایم
روزمان راتیره ازآلودگی هایِ هوا
هرشبِ دل را چنان شبهایِ یلدا کرده ایم
باغریبان دوستی، بادوستان، بیگانگی
درمیانِ جمع خود را خسته، تنها کرده ایم
شعرهایِ حافظ از ما روی برگردانده اند
نقشِ لب را نوحه یِ اندوه دنیا کرده ایم
شعله برجنگل زدیم و خشکسالِ بیشه هایِ
قایقِ بشکسته را راهیِّ دریا کرده ایم
شدازآن هر روز ویران تر جهان از روزِقبل
چون براهِ دوستی این پا و آن پا کرده ایم
.
.
م. زکی زاده
کلمات کلیدی: