به خلوت برده بودی دفترم را
وخواندی شعرهایِ آخرم را
به شومینه سپردی برگ برگش
به بادِ صبح ده خاکسترم را
شکارِ آهویِ چشمِ تو خواهم
دوچشمِ شیرگیر، اما ترم را
کجایِ این غریب آباد هستید
نشانی ده، فرستم مادرم را
ترا هم بادلِ من گوشه چشمی ست
شکستی اینکه درکوچه سرم را
.
.
بجز عشقت ازاین پس می سپارم
به فردا، کارهایِ دیگرم را
.
م. زکی زاده
بامدادپنجشنبه آخرِآبانِ سالِ94
کلمات کلیدی: