تاتومیخندی به من دنیا تبسم می کند
دل ازاین شادی مفرط دست و پاگم می کند
آنقدر از عشق لبریزی که وقت دیدنت
ناخودآگاه عشق را جانم ترنم می کند
داستان آفرینش سرگذشت عاشقی ست
آدم از عشقش به حوا میل گندم می کند
عشق قدرت می دهد مجنون صحراگرد را
هرزمان هرجاست لیلی را تجسم می کند
چاه باشد یاکه زندان یاغلامی کمترین
عشق یوسف را عزیز چشم مردم می کند
گرچه دارم روزگاری سخت و اقبالی خراب
عشق تو حال دلم را بی تلاطم می کند