زخمِ دلِ تنگِ مرا عشق تو میهم می شود
تایادِ رویت می کنم،اشکم فراهم می شود
سیب از بهشت آوردی و حوّایِ تقدیرم شدی
باعشقت این مردِگنه آلوده آدم می شود
درچشمِ سبزت دیده ام وقتی درِباغِ بهشت
دور از نگاهِ روشنت دنیا جهنّم می شود
وقتی دلت می گیرداز زخمِ زبانِ این وآن
طوفانی از آشفتگی بارانِ نم نم می شود
باورندارم دوستی با دوری اَت افزون شود
دور از تو حِسِّ زندگی در جانِ من کم می شود
حتی به تیغِ مرگ هم این رشته را نتوان برید
آنجا که بندِ دوستی باعشق محکم می شود
از قطره قطره شوقِ ما دریایِ عشق آید پدید
از عشقِ هاجر سرزمینِ خشک زمزم می شود
تنها دلیلِ زندگی عشق است و ایمان و وفا
بی عشق نقشِ زندگی یک طرحِ مبهم می شود
((مهدی زکی زاده قریه علی17/3/93))
کلمات کلیدی: