مانند رویا آمد و ازخواب من کابوس رفت
نامش نشاندم بر لب و غمناله و افسوس رفت
بودم اگرچه قطره،جاری شد دلم در رود عشق
این قطره ی ناچیز باعشقش به اقیانوس رفت
همچون مسیحا زنده کرد او با دمی دلمرده را
نامش (اذان) بود و ازآن زنگ از دل ناقوس رفت
وقتی که آمد در دلم امید رنگی تازه یافت
او شد بهار و زردی از گلواژه ی مایوس رفت
با دست لطفش از حرم بند دخیلم باز کرد
باعشق – وقتی- جان و دل بر درگهش پابوس رفت
آمد و شوری در دلم ایجاد کرد،اما دریغ...
تا دید پابندش شدم ،آرام و نامحسوس....رفت
((مهدی زکی زاده 4/7/92))
کلمات کلیدی: