گفتند که آزادید ، در بنده ی ما بودن...
بر دست تهی رفتن ، زنجیر به پا بودن...
بر عاطفه را کشتن ، بر خنده درو کردن...
بر دوست شدن ،اما ،تنها و جدا بودن...
صد شکر که آزادیم!!!!
در مکتب ما – دارا- همپایه ی سارا بود...
همواره دو دوتا ها ،تفسیر چهارتا بود...
نقش همه در بازی ، بی رنگ و ریا ،شفاف...
ته چهره ی آدم ها در آینه پیدا بود...
افسوس که بر بادیم.
تا درس محبت را شهریوری افتادیم...
در معرکه هایی تلخ ،تا سرسری افتادیم...
آدم شدن ما را ابلیس به بازی داد...
در بارگه حوا از همسری افتادیم...
ما درس بدی خواندیم.
در چاه غم افتادیم ،از چاله ی تنهایی
شد دربدری همراه با ناله ی تنهایی
نیلوفر مردابی ، تا دسته گل ما شد...
پژمرده و دلخون شد آلاله ی تنهایی
انگار بد آوردیم.
تاریخ چه خواهد گفت فردا به سکوت ما؟!؟
بر خشکی دریا و بر سبزی لوت ما...
اکنون که سر سفره نفت است تمنامان...
وقتی که بجز نان نیست در ذکر قنوت ما...
از دست چه ها دادیم؟!؟
برخیز که فکری نو ، طرحی دگر اندازیم...
برخیز که ،تا شب را ، دست سحراندازیم...
برمیوه ی ممنوعه چشمان طمع بندیم...
برخیز درخت غم از ریشه براندازیم...
از ریشه ی فرهادیم.
((مهدی زکی زاده قریه علی – 14/5/92))