تاکی درون پیله بی پرواز باشیم؟
بی بال و پر در نقطه ی آغاز باشیم
سربسته تا کی از جهان پنهان بمانیم؟
درگیر خود ، تنها اسیر راز باشیم
وقت است چون پروانه بال از هم گشاییم
باشمع و باگل ، با همه دمساز باشیم
عطر بهار آریم با خود چون پرستو
چون بلبلان شاد در آواز باشیم
از بام خانه جغد را بیرون نماییم...
با دشمنان خود عقاب و باز باشیم
((مهدی زکی زاده – تیر 92))
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
تا که روحم پر بگیرد سوی تو
مرگ را خواهم در آرزوی تو
ای احورای مسیحا دم ،بیا...
تاکه جان گیرد دلم از بوی تو
در تمام عمر و حتی بعد مرگ
جسم و جان دارم به جستجوی تو
کاش تقدیرم شود وقت سفر
باشدم همراه خاک کوی تو
تا بدریای محبت سرزنم
مثل برگ افتاده ام در جوی تو
شانه ات را بوسه باران میکنم
چون گره خوردم به تار موی تو
ناز شصتت ، تیر مژگان خوش نشست
بر دل من از کمان ابروی تو
شیر پیر ، این قلب پر احساس من
شد اسیر دیده ی آهوی تو
تا نگیرد دست و پای دل تنم...
مرگ را خواهم در آرزوی تو
((مهدی زکی زاده قریه علی 10/4/92))
کلمات کلیدی: