باز نمودم لب بیحوصله
نقش برآن بسته زبختم گله
اسب خیالم به تمنای عشق
کرده به صحرای نگاهت یله
وای که از بخت بدم ، روزگار
پهن به هرگوشه نماید تله
گرگ بد اقبللی من دم بدم
حمله کند وقت چرا بر گله
شد دلم از تو چو نماز سفر
یاکه تو خواندیش چنان نافله
خواب نبودم ولی از بخت بد
رفتی و جا ماندهام از قافله
کلمات کلیدی: